حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمیزند. اطرافیانی که کمر به جنگ بستند و زندگیاش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کردهاند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ! در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری میکند خود را از دیدهها نهان کرده است. همه چیز همچون طنابهای در هم تنیده و گرههای کور است؛ گرههایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا اینکه حقیقت در میان رویا آشکار میشود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش میکشد. اگر حافظهاش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد...
زندگی دستخوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف میرویم و همانند خواستههای او عمل میکنیم. امان از دستوراتی که کمانچه به دست کودکی میدهد و میگوید:« آنجا درست کنار فروشگاه بنشین و بنواز! » دخترک کمانچهزنِ قصهی من بنواز! شاد بنواز که قلب سنگ از نم اشکهایت آب میشود و نرم. بنواز که مردم این شهر خواب غفلت پیشه کردهاند. بنواز که پادشاه در خوشی غرق است و تو دستانت از سرما سرخ و از گرما پوستپوست شده است. بنواز که مرواریدهای بیرنگ چشمانت پیش خداوند، ضمانت پاکیات را میکنند. بنواز دخترک من، بنواز!
حتی اگر سنگ شوی و از یاد ببری، باز هم دوستت دارم. حتی اگر پس از من، دلببازی باز هم دوستت دارم.
به همین مروارید درخشان قسم که پس از من نیز، دوستت دارم!
هاریکا دختریست که اتفاقات قابل باوری برایش افتاده و این اتفاقات دوباره مرور میشوند؛ اما سوال اینجاست که چطور و چگونه؟ خودش هم نمیداند؛ ولی تا چشمهایش را باز میکند زمان به عقب برگشته. داستانی را مرور میکند که شروع حادثههای الاناش است و حالا اوست که در مقابل این اتفاقات قرار دارد.
پشت شیشههای بخار گرفته در میان کلبهی خاطراتم ایستادهام و ذهنم در میان دفتر کهنه و ورقِ کاهی سفر میکند تا بالاخره میرسد به همان جملات بینقطه سر خط؛ -جانم به قربانت، برگرد؛ برگرد که بدون تو دنیای من طعم زهرمار میدهد!
موهایش زندگیاش بود، زندگی که در یک چشم بهم زدن از او گرفته شد. چشم بر هم زدنش هفت روز طول کشید؛ هفت روز تمام، جان کند و در آخر زندگیاش را رها کرد!
او خواهان آزادیست، آزادي در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیدهی مردمیست که بلند خندیدن را جرم می دانند. چارهای جز به به دست آوردن آزادی ندارد. با عجز به هر ریسمانی چنگ می زند و سرانجام همان ریسمان او را به دار می آویزد!
داستان زندگی همراز، که به خاطر شوهر خواهر و عظمت خانواده شوهر فوت می کند، اکنون سالها از آن زمان می گذرد و همراز در پی این است که فرزندان خواهرش را از زیر دست این خانواده رها کند، در این مسیر عموی بچهها مقابلش میایستد، دونفر از دو دنیای متمایز که خاطره ی بدی از هم دارند، پسری سرد و خودبین در مقابل دختری صادق و درستکار که…
من با نام ملکه یخ ها شناخته شدم. کم کم یخ بودنم تبدیل به ذوب شدن کرد. اما رام بودن من فقط برای یک نفر بود. و آن کس همان کسی بود که با آتش وجودش ذره ذره مرا آب کرد. کسی که مرا آب کرد و بعد هم میان بیابان مرا تک و تنها کل کرد. و گذاشت تا ذره ذره با نور خورشید بخار شدنم را ببینند.