سایت نقطه ویرگول امکان دانلود داستان احلام دلستان را برای شما عزیزان فراهم نموده است.
مشخصات رمان به شرح زیر است:
حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمیزند.
اطرافیانی که کمر به جنگ بستند و زندگیاش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کردهاند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ!
در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری میکند خود را از دیدهها نهان کرده است.
همه چیز همچون طنابهای در هم تنیده و گرههای کور است؛ گرههایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا اینکه حقیقت در میان رویا آشکار میشود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش میکشد. اگر حافظهاش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد…
بیست و پنج آگوست، سال دو هزارو نوزده، ساعت هفت و سی پنج دقیقه صبح
فقط چند قدمی به اتاق فرزندش مانده بود. دلش قصد گشودن در را و عقلش بیم بر هم زدن خواب پسرش را داشت. همین که خواست برگردد صدای نفسنفس زدنی در گوشش پیچید. اینبار عقلش را کنار زد و به نوای دلش گوش داد. آرامآرام در را گشود، نگاهی به تخت کرد و قدمی برداشت.
کارن خود را زیر ملحفهی نسبتاً بزرگ تختش پنهان کرده بود و تنها دستهایش پوشیده نشده بود.
-کارن، کارن جان؟ بیداری پسرم؟
صدایش بلندتر نمیشد. آنقدر آرام سخن میگفت که خود به شنیدن آنچه گفته بود شک کرد.
این بار کمی تن صدایش را بالا برد تا از احوال پسرش آگاه گردد.
-بیداری؟
نگاهش خیرهاش را به تخت دوخته بود که ناگهان دو جفت چشم مشکی رنگ، خبر از بیداری کارن میداد.
کارن تکانی به خود داد و ملحفه طلایی رنگ تختش را کنار زد، به سختی نگاهی به ساعت آونگدارِ قدیمی مادربزرگ که بالای سرش بود انداخت و گفت:
-بیدارم مامان، یعنی بیدار شدم.
محتاج بانو این بار با خیالی آسوده قدم برداشت و روی صندلی چوبی کنار تخت نشست، با نگرانی که در لبخند بر لبش هویدا بود گفت:
-باز هم کابوس…
کارن تندتند سرش را تکان داد و همانطور که دراز کشیده بود، خیره به پنجره بزرگ اتاق که کل شهر از آن جا تحت کنترل بود، ل*ب گشود:
-نه مامان، رویا، بیشتر شبیه به رویا، یک رویای شیرین!
اینبار همه چیز معکوس شده بود. کابوسهای وحشتناکی که شبانه در خوابش پرسه میزدند نبودند و جایشان تنها با رویایی تعویض شده بود. تنها مشکلش یادآوری رویاهای گه گاه شیرینش بود. تنها فقط میدانست چیزی لذت بخش را در خواب دیده است.
📥 دانلود داستان کوتاه دخترک کمانچه زن