سایت نقطه ویرگول امکان دانلود داستان دخترک کمانچه زن را برای شما عزیزان فراهم نموده است.
مشخصات رمان به شرح زیر است:
زندگی دستخوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف میرویم و همانند خواستههای او عمل میکنیم.
امان از دستوراتی که کمانچه به دست کودکی میدهد و میگوید:« آنجا درست کنار فروشگاه بنشین و بنواز! »
دخترک کمانچهزنِ قصهی من بنواز! شاد بنواز که قلب سنگ از نم اشکهایت آب میشود و نرم. بنواز که مردم این شهر خواب غفلت پیشه کردهاند. بنواز که پادشاه در خوشی غرق است و تو دستانت از سرما سرخ و از گرما پوستپوست شده است. بنواز که مرواریدهای بیرنگ چشمانت پیش خداوند، ضمانت پاکیات را میکنند.
بنواز دخترک من، بنواز!
مکث کوتاهی کردم و با کمی گوش دادن به موزیک زیبایی که از ساز بیرون میآمد، سخنم را ادامه دادم.
-چقدر قشنگ مینوازی!
آرام و لطیف، هماهنگ با موزیک ملایم کمانچهاش پاسخ داد:
-اسم من یاسمین هستش، دوازده سالمه و پنج ساله که به این خیابون اومدم و با کمانچهام برای مردم شهر آهنگ میزنم تا حداقل دل مردم شهر، مثل دل و قلب من غمزده نباشه. از طرفی هم پولی در بیارم و به صاحبکارم بدم تا من رو کتک نزنه و جای خوابی داشته باشم.
اشکی دیگر که بر روی گونهام راه گرفت با دستانم کنارش زدم و لبخندی بر روی چهره سفید و کک مکیِ یاسمین پاشیدم.
دخترک با لحنی ملایم همراه با نگاه کردن به فلوکس غورباقهایِ صورتی رنگم گفت:
-ماشینت خیلی قشنگه، خوشم اومده ازش!
و پس از زدن حرفش آهی کشید و چانهاش از بغض لرزید. دلم مالامال از غم شد و با فکری که به همانند برق از سرم گذشت خوشحال از اینکه میتوانم شاید با اینکار او را خشنود کنم، گفتم:
-میخوای باهاش بریم دوری توی شهر بزنیم؟
دختر با چشمانی برق زده به چشمان رنگِ شبم نگاه کرد، با تکان دادن سرش تایید کرد و با سرعت به آغو*ش من هجوم آورد؛ اما کمی بعد با ناراحتی از بغلم بیرون جست و همانطور که کمانچهاش را برمیداشت، گفتم:
-ولی… ولی فکر نکنم بتونم بیام، باید تا شب کار کنم و حداقلِ مبلغ پولی که صاحبکارم از خواسته رو بهش بدم.
چشمانم را بستم و هوفی کشیدم. لبان نازکم را با زبان خیس کرده و گفتم:
-من اونقدری که باید امروز کار میکردی رو بهت میدم، باشه خوشگلم؟
تایید کرد و من با قلبی پوشیده شده از غم، اما لبی خنده رو ادامه دادم:
-خبخب، دختر خوب، اول از همه میخوام برات یک دست لباس خوشگل بخرم. نظرت چیه؟
یاسمین بسیار خوشحال شد و تشکر کرد. به سمت ماشین رفتیم و پس از رد کردن خیابان نیمه شلوغِ سر ظهر سوار ماشینم شدیم، راه افتادیم و به یکی از بزرگ ترین مراکز خرید در تهران رفتیم.