تیم نقطه ویرگول امکان دانلود رمان آن شب سیاه از دنیرای عزیز را برای شما فراهم نموده است. مشخصات رمان به شرح زیر است:
شهناز دختری ساده و روستایی، دل به پسرعمهی خود رضا میبندد و پنهانی با او دوست میشود.
رضا که به شهناز علاقه شدیدی دارد، درخواست دوستی او را قبول میکند.
بعد از چندماه، شهناز و رضا نامزد میشوند؛ اما…
با سردشدن رضا و حضور پررنگ شخصی دیگر در زندگی شهناز همهچیز به هم میریزد.
اسامی همگی مستعار هستند.
دلم بهانه تو را دارد.
تو میدانی بهانه چیست؟
بهانه همان است که شبها
خواب از چشم من میدزدد.
بهانه…
همان است که روزها
میان انبوهی از آدم،
چشمانم را پی تو میگرداند.
بهانه…
همان صبری است
که به لبانم سکوت میدهد
تا گلایه نکنم از نبودنت.
به بیرون نگاهی انداختم. ماه سفید درست وسط آسمون بود و ابرهای بیرنگی دورش رو گرفته بودند.
کوچه خلوتِ خلوت بود و هیچخبری نبود. پس کجاست؟
مائده نگاهی بهم انداخت و به بافتن شال صورتیرنگ ادامه داد.
– منتظر نباش. شَهره، امشب نمیاد.
پردهی سفید رو انداختم و روی زمین نشستم. زانوهام رو در آغـوش گرفتم و به مائده نگاه کردم.
بیدغدغه، بیاسترس. همیشه همینطور بود.
به هیچکس و هیچچیزی اهمیت نمیداد، فقط خودش در اولویت قرار داشت.
سرش رو بالا آورد و به چشمهام خیره شد. زمزمه کرد:
– چته؟
رک گفتم:
– دلم براش تنگ شده.
بافتنی رو داخل پلاستیک سیاهی که کنارش قرار داشت، کرد و بهسمتم اومد.
کنارم نشست و به چشمهام خیره شد.
– رابـ ـطه تو و رضا اشتباهه شهناز. اگه بابا بفهمه…
با شنیدن صدای مامان ساکت شد.
-دخترا! شهناز! مائده! بیاید سفره رو پهن کنید.
از جام بلند شدم و آرومآروم بهسمت در چوبی رفتم. امشب هم باید بدون دیدن رضا سر کنم.
پس کی میای رضا؟ وارد هال شدم.
اتاقی کوچیک بود با گلیم قهوهای کهنه و چند پشتی زرشکی و یه صندلی چوبی که گوشهی خونه افتاده بود.
یه تلویزیون قدیمی و خراب هم داشتیم که محمد همیشه باهاش بازی میکرد و دکمههاش رو فشار میداد.
سفره یاسیرنگ رو از گوشهی خونه برداشتم و وسط هال پهن کردم.
مائده سبزی و نون رو داخل سفره گذاشت و فرامرز با «بسم الله» جلوی سفره نشست.
مامان قابلمه رو روی فرش گذاشت و داخل هر کاسه یه ملاقه آبگوشت ریخت. همه نشسته بودیم.
من، مامان، مائده، محبوبه، محمد، فرامرز، فریبرز، حسام. جای خالی پدرم بیش از حد بهم چشمک میزد.
آهی کشیدم. پدرم، اولین تکیهگاه شکستهی من، در این شب سرد کجایی؟
مامان ظرفهای نشسته رو داخل سبد قرار داد و جلوی در گذاشت و با صدای بلند گفت:
– مائده، شهناز! پاشید ببینم، پاشید. برید سر آب، ظرفا رو بشورید.
دانلود رمان آن شب سیاه
از جام بلند شدم و گفتم:
– باشه. مائده پاشو.
مائده نفسی کشید و جواب داد:
– من حال ندارم. محبوبه، پاشو ببینم.
محبوبه مشتی به بازوی مائده زد و گفت:
– خودت برو ببینم.
سبد رو توی دستم گرفتم و بهزور بلند کردم. مامان سری به افسوس برای مائده و محبوبه تکون داد، رو بهم کرد و گفت:
– برو قربونت بشم عزیزم. برو ظرفا رو بشور. میخوای محمد باهات بیاد تا نترسی؟
آروم زمزمه کردم:
– نه، خودم میبرم.
بهسمت در رفتم که صدای دورگهی فرامرز اعصابم رو به هم ریخت.
– روسریت رو بکش جلو ببینم!
سبد رو روی زمین گذاشتم و روسریم رو جلو کشیدم.
پالتوی تقریباً کهنه مشکیرنگ رو پوشیدم و سبد به دست، راهی سر آب شدم.
جایی که همیشه یواشکی با رضا قرار میذاشتم. روستای ما دوتا سر آب داشت.
یکی خیلی نزدیک به خونهمون بود و اون یکی تقریباً بالای ده.
همیشه بهخاطر اینکه کسی ما رو نبینه، قرارهای یواشکیمون رو بالای ده میگذاشتیم.
اما امشب باید به سر آب نزدیک میرفتم.
اونقدر هوا سرد بود که پاهام کرخت شده بود و دستهام داشت قندیل میبست.
به سر آب که رسیدم، خنده روی لبهای یخزدهم نشست.
سبد رو روی سنگ سیاهرنگ گذاشتم.
شیر آب رو بهزور با دستهای یخزدهم باز کردم؛ اما آب یخ زده بود و از شیر خارج نمیشد.
چندبار محکم روی شیر آب زدم؛ اما هیچچی به هیچچی.
مأیوس سبد رو برداشتم و به خونه برگشتم.
چندبار از شدت سرما پام روی سنگها لغزید و نزدیک بود که بیفتم.
بهزور و کشونکشون تا در خونه رسیدم. سنگ رو برداشتم و چندبار روی در زدم.
محمد در رو باز کرد و با دیدن سبد ظرفهای نشسته، با همون زبون کودکانهش گفت:
– آجی… چرا ظرفا رو نشستی؟
بهسمت داخل هلش دادم و گفتم:
– برو تو ببینم. بچه پررو!
از راهروی کوچیک خونه گذشتم و سبد رو جلوی آشپزخونه گذاشتم. مامان با دیدن سبد اخمی کرد و گفت:
– چرا نشستی؟
کمر خشکشدهم رو صاف کردم و گفتم:
– آب یخ زده بود.
فرامرز با نیشخند گفت:
– نه بابا؟
اخمی بهش کردم و بهسمت اتاق رفتم. حوصلهی کلکلکردن با فرامرزِ مثلاً غیرتی رو نداشتم.
از پدرم که غیرتی ندیدم، از فرامرز میدیدم؟
غیرتیشدنهای فرامرز بیجا بود. در اصل فرامرز پسری تندخو و خشن بود که رفتارهای نابهجا و خستهکنندهای داشت.
الکی غیرتی میشد، الکی داد میزد و هزارتا رفتار از این الکیها داشت. البته تقصیر خودش هم نبود.
سالها بود که مخارج ما رو تأمین میکرد و فشار زیادی روش بود.
همین فشارها باعث شده بود که فرامرز نتونه یه فرد مهربون و خوشاخلاق باشه.
{ از تو شعر نمیگویم…
به صلاح مملکت قلبم نیست…
همه به تو رای خواهند داد..!}
ترجمهی رمان ویچر، آخرین آرزو | Narges.A13 مترجم انجمن نقطه ویرگول
سبک روستایی دوست ندارم ولی خوب بود😂😐