تیم نقطه ویرگول امکان دانلود رمان عاشقانهی اشک لیلی از مریم دالایی را برای شما فراهم نموده است.
مشخصات رمان به شرح زیر است:
لیلی دختریه که مریضی کلیوی داره.
اون با یه زوج پیر زندگی میکنه.
مانی، نوهی اونا، عاشقش میشه.
خلاصه قول و قرارشون رو میذارن و مانی میره شیراز درس بخونه.
وقتی مانی شیرازه نوهی دیگهی اون خانواده از فرانسه برمیگرده و از لیلی خواستگاری میکنه.
لیلی به دلایلی مجبور به قبول کردن خواستگاری میشه و…
تمام واژه ها و کلمات را در ذهنش گم کرده بود.
دستهایش می لرزید و گلویش خشک شده بود.
بعد از سکوتی نسبتا طولانی وقتی سر بلند کرد تا حرف بزند با دیدن نگاه زیبای او دوباره دست و پایش را گم کرد.
لبش را به دندان گزید و گفت:
-انقدر نگاهت پاکه و چشمات قشنگه که همیشه منو می ترسونه.
بغض شیرینی در گلوی مانیا نشست.
بعد از سال ها انتظار، آن چه را دوست داشت شنید؛ اما باورش مشکل بود.
با نگاهی بارانی پرسید:
-از چی میترسید؟
-همیشه می ترسیدم به این نگاه دل ببندم؛ اما روزی برسه که متعلق به من نباشه.
بره و تنهام بذاره و تو قاب قشنگش یه نفر دیگه رو جا بده.
همین ترس باعث شد عشق رو در وجودم پنهان کنم تا مبادا غرورم از دست بره.
نمی دونم حرفام رو باور می کنی یا نه، ولی مطمئن باش هر چی الان می شنوی حقیقته.
حقیقتی که زیر ابر ترس و تردید پنهان شده بود و یک عمر عذابم می داد.
حقیقتی که باعث شد بهترین سالهای زندگیم رو در غربت و تنهایی سر کنم.
من… من… همیشه دوستت داشتم مانیا، اما… اما نمی دونم چی باعث شد تردید کنم.
شاید حجب و حیای بیش از حد تو شایدم دید اشتباه خودم.
به هر حال باید بدونی تنها زن آرزوهام تو بودی.
اگه کاری کردم فقط برای مخفی کردن احساسم بود که حالا می فهمم اشتباه کردم.
فرید بعد از گفتن این حرف ها به او چشم دوخت تا عکس العملش را ببیند.
هنوز از جواب او می ترسید؛
اما خیالش راحت بود که آن چه این چند سال مثل خوره وجودش را آزار می داده بیرون ریخته و سبک شده.
مانیا تمام حرفهای او را جمله به جمله و کلمه به کلمه باور کرده بود؛
چون مطمئن بود احساسش در این چند سال هرگز به او دروغ نگفته.
کنار تخت لیلی ایستاد.
لیلی از زیر چشم نظری به او انداخت.
دست هایش را در هم گره کرد و از روی پتو روی نامه مانی قرار داد.
فرید لبه تخت نشست.
لیلی خودش را کمی کنار کشید.
<فرید لبخندی زد و این بار با لحنی جدی او را صدا زد.
لیلی درحالی که از نگاه او می گریخت گفت:
-بله!
-چرا سرت رو انداختی پایین؟
-همین جوری…
-همین جوری که نمی شه! حتما یه دلیلی داره! نکنه من خیلی زشتم؟
-نه!
-پس خوشگلم؟
-نه!
-بالاخره چیام؟ زشتم یا خوشگل؟
-شوخیتون گرفته؟
-میخواستم بپرسم این چند روزه تو آینه نگاه کردی؟
-منظورتون رو نمی فهمم.
-نگاه کن تا بفهمی چقدر خوشگلتر و خواستنیتر شدی.
او از تخت پاین پرید و از اتاق بیرون رفت.
لیلی با حیرت به در اتاق خیره شد.
او چه بی پروا صحبت می کرد!
چه راحت بدون در نظر گرفتن احساس او احساس خودش را بیان می کرد!
دانلود رمان خیزش تاریکی (شکارچی) به قلم Es_shima
خیلی قشنگه😍