موهایش زندگیاش بود، زندگی که در یک چشم بهم زدن از او گرفته شد. چشم بر هم زدنش هفت روز طول کشید؛ هفت روز تمام، جان کند و در آخر زندگیاش را رها کرد!
او خواهان آزادیست، آزادي در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیدهی مردمیست که بلند خندیدن را جرم می دانند. چارهای جز به به دست آوردن آزادی ندارد. با عجز به هر ریسمانی چنگ می زند و سرانجام همان ریسمان او را به دار می آویزد!
دختری که توسط ناپدری و برادرش همیشه مورد آزار و اذیت و زورگویی قرار گرفته، یه روز تو رستورانی که کار میکنه مرد خوشتیپ و ثروتمندی میبینه. طی یه سری اتفاقات، اون مرد افسون رو به دختر خوندگی میپذیره و…