حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمیزند. اطرافیانی که کمر به جنگ بستند و زندگیاش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کردهاند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ! در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری میکند خود را از دیدهها نهان کرده است. همه چیز همچون طنابهای در هم تنیده و گرههای کور است؛ گرههایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا اینکه حقیقت در میان رویا آشکار میشود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش میکشد. اگر حافظهاش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد...
هاریکا دختریست که اتفاقات قابل باوری برایش افتاده و این اتفاقات دوباره مرور میشوند؛ اما سوال اینجاست که چطور و چگونه؟ خودش هم نمیداند؛ ولی تا چشمهایش را باز میکند زمان به عقب برگشته. داستانی را مرور میکند که شروع حادثههای الاناش است و حالا اوست که در مقابل این اتفاقات قرار دارد.
او خواهان آزادیست، آزادي در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیدهی مردمیست که بلند خندیدن را جرم می دانند. چارهای جز به به دست آوردن آزادی ندارد. با عجز به هر ریسمانی چنگ می زند و سرانجام همان ریسمان او را به دار می آویزد!
داستان زندگی همراز، که به خاطر شوهر خواهر و عظمت خانواده شوهر فوت می کند، اکنون سالها از آن زمان می گذرد و همراز در پی این است که فرزندان خواهرش را از زیر دست این خانواده رها کند، در این مسیر عموی بچهها مقابلش میایستد، دونفر از دو دنیای متمایز که خاطره ی بدی از هم دارند، پسری سرد و خودبین در مقابل دختری صادق و درستکار که…
من با نام ملکه یخ ها شناخته شدم. کم کم یخ بودنم تبدیل به ذوب شدن کرد. اما رام بودن من فقط برای یک نفر بود. و آن کس همان کسی بود که با آتش وجودش ذره ذره مرا آب کرد. کسی که مرا آب کرد و بعد هم میان بیابان مرا تک و تنها کل کرد. و گذاشت تا ذره ذره با نور خورشید بخار شدنم را ببینند.
کتاب الهه ناز سرگذشت دو خواهر دوقلوی زیبا و دل شکسته به نام های گیتی و گیسو است. گیتی خواهر بزرگتر، بنا به حس مسئولیت میخواهد با چنگ و دندان گیسو، این یادگار خانوادگی را به خوشبختی نزدیکتر کند. بنابراین به جای او پرستاری از بیماری را به عهده میگیرد. با ورود این دختر به قصر بلورین منصور که دست روزگار او را نیز بارها محک زده، بازی دیگر تقدیر شروع میشود و عشقی متولد میشد. اما آتش حسادت مهره این بازی را کیش و مات میکند.
دربارهی یک دختر که از یک خانواده متوسطه. دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودش رو تباه میکنه! پدر سوگندِ قصه ما که یک راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی میذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!
مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز اول مستانه سوتی های زیادی جلوی او داده است. تا اینکه شیرین به دلیل حاملگی دیگر به شرکت نمی آید و مستانه به تنهایی باید در این شرکت کار کند. او می فهمد که شیوا دوستش و دختر خاله امیر عاشق دوست امیر،نیما که او هم در این شرکت کار میکند است و شیوا را هم به شرکت می آورد…...
یک دختر شیطون به اسم رها شایان و یک پسر شیطون به اسم رادوین رستگار. رها به شدت از رادوین متنفره و این تنفر باعث میشه که واسه اذیت کردنش نقشههای مختلفی بکشه. البته این وسط رادوینم ساکت نمیشینه و هرکاری می کنه تا حرص رها رو در بیاره. به دلیل یه سری از مشکلات، رها مجبور میشه ازخانواده اش جدا بشه و توی یه خونه دیگه زندگی کنه که...