پشت شیشههای بخار گرفته در میان کلبهی خاطراتم ایستادهام و ذهنم در میان دفتر کهنه و ورقِ کاهی سفر میکند تا بالاخره میرسد به همان جملات بینقطه سر خط؛ -جانم به قربانت، برگرد؛ برگرد که بدون تو دنیای من طعم زهرمار میدهد!
او خواهان آزادیست، آزادي در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیدهی مردمیست که بلند خندیدن را جرم می دانند. چارهای جز به به دست آوردن آزادی ندارد. با عجز به هر ریسمانی چنگ می زند و سرانجام همان ریسمان او را به دار می آویزد!
دربارهی یک دختر که از یک خانواده متوسطه. دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودش رو تباه میکنه! پدر سوگندِ قصه ما که یک راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی میذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!
یک دختر شیطون به اسم رها شایان و یک پسر شیطون به اسم رادوین رستگار. رها به شدت از رادوین متنفره و این تنفر باعث میشه که واسه اذیت کردنش نقشههای مختلفی بکشه. البته این وسط رادوینم ساکت نمیشینه و هرکاری می کنه تا حرص رها رو در بیاره. به دلیل یه سری از مشکلات، رها مجبور میشه ازخانواده اش جدا بشه و توی یه خونه دیگه زندگی کنه که...
میخوام بنویسم از یه جفت دل که گشتن و گشتن تا به هم رسیدن. شاید هیچ کدوم به ته خط فکر نمیکردن! داستان من داستان یه جفت دله که فاصلشون از اینجا تا آسمونه. یه دل که دریای محبت و از خود گذشتگیه و دلی که نفوذ ناپذیر و سراسر غرور و سردیه مثل سنگ!
یگانه دختر یتیمی هستش که پیش خانواده ی خوبی زندگی می کنه. پسر خانواده شهاب، دچار بیماری اعتیاد هستش و همین مسئله خانوادش رو حسابی ناراحت کرده. مادر شهاب روی حساب محبت های بی دریغی که به یگانه کرده، ازش می خواد به خونه ی شهاب بره و ازش پرستاری کنه…
دختر نوزده سالهای تنها؛ دختری که پدرش روش شرط بندی میکنه و توسط اون به یه غریبه فروخته میشه. مادرش رو از دست داده و هیچ پناهی نداره...
دختری که توسط ناپدری و برادرش همیشه مورد آزار و اذیت و زورگویی قرار گرفته، یه روز تو رستورانی که کار میکنه مرد خوشتیپ و ثروتمندی میبینه. طی یه سری اتفاقات، اون مرد افسون رو به دختر خوندگی میپذیره و…
همه چیز برای من یک بازی بود؛ یک بازی تلخ و اجباری! اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد، فقط برام آبروی بابام مهم بود؛ اما اون بیچاره تقصیری نداشت. مجبور بودم در برابر نگاههای سرد و پرسشگرانش فقط سرم رو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود، سکوت!