داستان اوا وتسون، دختری که به تنهایی مسئولیت خواهر کوچک و مریض خود را به دوش می کشد و به هر دری می زند که خواهرش را از آغوش مرگ دور نگه دارد، در پی این تقلا پایش به قلمرویی شوم باز می شود و از حاکم تیرگی درخواست کمک می کند و این کمک مجبورش می کند در این سیاهی، شریک خونخوار دل شکسته بشود …
میخوام بنویسم از یه جفت دل که گشتن و گشتن تا به هم رسیدن. شاید هیچ کدوم به ته خط فکر نمیکردن! داستان من داستان یه جفت دله که فاصلشون از اینجا تا آسمونه. یه دل که دریای محبت و از خود گذشتگیه و دلی که نفوذ ناپذیر و سراسر غرور و سردیه مثل سنگ!
یگانه دختر یتیمی هستش که پیش خانواده ی خوبی زندگی می کنه. پسر خانواده شهاب، دچار بیماری اعتیاد هستش و همین مسئله خانوادش رو حسابی ناراحت کرده. مادر شهاب روی حساب محبت های بی دریغی که به یگانه کرده، ازش می خواد به خونه ی شهاب بره و ازش پرستاری کنه…
آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی؛ یک دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیهی یکی از استادها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونهی بزرگ کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشتهاش استفاده کنه...
من باعث دردسر بودم! این چیزی بود که زیاد از اطرافیانم میشنیدم یا حداقل توی نگاهشون که اینطور بود. اما در برابر یک نفر همیشهی خدا خجالتزده یا دست و پا چلفتی ظاهر میشدم! هرچقدر هم که سعی کنم بروزش ندم، ولی واقعاً درونم تب میکرد و به ولوله میافتاد. کاش همهی دوست داشتنها به همین حس و حالها ختم میشد…
دوتا دخترن که شـــر و شــیطــون و از قضا پــلــیس این دو نفر قراره با دوتا سرگرده جیگر طــلا برن ماموریت حالا تو این ماموریت کلی میزنن تو سر و کله هم ولی تو این بین عشق ذره ذره تو وجودشون نفوذ میکنه اما دست سرنوشت میزنه و نگار و آریا...
نادیا که البته نانادی صداش میکنن همه، خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها…
بهار راد ۲۱ساله لیسانه معماری بر حسب عمل انجام شده مجبور به ازدواج زوری(البته زوری زوری هم نه) با نوه ی دوست پدر بزرگش می شه اما چون پسره پول داره تصمیم کبری می گیره که اول خوب پسره(پرهام)بچاپه و بعد…
بهار موقع برگشت از مدرسه متوجه یه ماشین عجیب جلو در خونه میشه و به سادگی از کنارش رد میشه. در حالی که هیچ ایدهای نداره زندگیش چقدر قراره توسط صاحب این ماشین تغییر کنه..