حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمیزند. اطرافیانی که کمر به جنگ بستند و زندگیاش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کردهاند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ! در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری میکند خود را از دیدهها نهان کرده است. همه چیز همچون طنابهای در هم تنیده و گرههای کور است؛ گرههایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا اینکه حقیقت در میان رویا آشکار میشود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش میکشد. اگر حافظهاش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد...
داستان زندگی همراز، که به خاطر شوهر خواهر و عظمت خانواده شوهر فوت می کند، اکنون سالها از آن زمان می گذرد و همراز در پی این است که فرزندان خواهرش را از زیر دست این خانواده رها کند، در این مسیر عموی بچهها مقابلش میایستد، دونفر از دو دنیای متمایز که خاطره ی بدی از هم دارند، پسری سرد و خودبین در مقابل دختری صادق و درستکار که…
داستان اوا وتسون، دختری که به تنهایی مسئولیت خواهر کوچک و مریض خود را به دوش می کشد و به هر دری می زند که خواهرش را از آغوش مرگ دور نگه دارد، در پی این تقلا پایش به قلمرویی شوم باز می شود و از حاکم تیرگی درخواست کمک می کند و این کمک مجبورش می کند در این سیاهی، شریک خونخوار دل شکسته بشود …
میخوام بنویسم از یه جفت دل که گشتن و گشتن تا به هم رسیدن. شاید هیچ کدوم به ته خط فکر نمیکردن! داستان من داستان یه جفت دله که فاصلشون از اینجا تا آسمونه. یه دل که دریای محبت و از خود گذشتگیه و دلی که نفوذ ناپذیر و سراسر غرور و سردیه مثل سنگ!
یگانه دختر یتیمی هستش که پیش خانواده ی خوبی زندگی می کنه. پسر خانواده شهاب، دچار بیماری اعتیاد هستش و همین مسئله خانوادش رو حسابی ناراحت کرده. مادر شهاب روی حساب محبت های بی دریغی که به یگانه کرده، ازش می خواد به خونه ی شهاب بره و ازش پرستاری کنه…
آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی؛ یک دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیهی یکی از استادها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونهی بزرگ کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشتهاش استفاده کنه...
داستان رمان درباره دختری به نام ترنج است که به همراه مادرش و خانواده پدری خود در یک خانه باغ که در بن بست هفده قرار دارد زندگی می کنند. بن بست ۱۷ همان جایی است که تمام روابط و احساسات به بن بست می رسند؟ آیا عشق در این بن بست طلسم شده است؟
دختری که توسط ناپدری و برادرش همیشه مورد آزار و اذیت و زورگویی قرار گرفته، یه روز تو رستورانی که کار میکنه مرد خوشتیپ و ثروتمندی میبینه. طی یه سری اتفاقات، اون مرد افسون رو به دختر خوندگی میپذیره و…
من باعث دردسر بودم! این چیزی بود که زیاد از اطرافیانم میشنیدم یا حداقل توی نگاهشون که اینطور بود. اما در برابر یک نفر همیشهی خدا خجالتزده یا دست و پا چلفتی ظاهر میشدم! هرچقدر هم که سعی کنم بروزش ندم، ولی واقعاً درونم تب میکرد و به ولوله میافتاد. کاش همهی دوست داشتنها به همین حس و حالها ختم میشد…